ویکی ویچر

سریال ویچر

اشتراک‌گذاری

ویچر

The Witcher

سریال ویچر - ویچر

گارگردان

توماس بگینسکی
آلیک ساخارف
کارلوت برندستروم

تهیه‌کننده اجرایی

شان دنیل
جیسون براون
لورن اشمیت هیسریش

تهیه‌کننده

توماس باگیسنکی
جارک ساوکو

نویسندگان

لورن اشمیت هیسریش (شورانر)
بو دومایو
جنی کلاین
دیکلان دبارا
سنها کورس
کلر هیگینز (دستیار)

مشاور

آندژی ساپکوفسکی

آهنگساز

سونیا بلوسووا
جیونا اوستینلی
جوزف تراپنیس (فصل ۲)

تعداد قسمت‌ها

۱۶

تاریخ انتشار

۲۹ آذر ۱۳۹۸ (فصل ۱)
۲۶ آذر ۱۴۰۰ (فصل ۲)
؟ (فصل ۳)

سبک

اکشن-ماجرایی
فانتزی

شبکه

نتفلیکس

سریال ویچر (The Witcher) یک سریال درام فانتزی، ساخته‌ی لورن اشمیت هیسریش است. داستان سریال ویچر بر اساس مجموعه کتاب‌هایی به همین نام به نویسندگی آندژی ساپکوفسکی است. اولین فصل از این سریال در تاریخ ۲۰ دسامبر ۲۰۱۹ توسط نتفلیکس منتشر شد که شامل ۸ قسمت بود. دومین فصل این سریال نیز با هشت قسمت در تاریخ ۱۷ دسامبر ۲۰۲۱ (۲۶ آذر ۱۴۰۰) منتشر شد. تولید فصل سوم این سریال نیز تائید شده است.

داستان سریال ویچر

فصل اول

داستان سریال ویچر به خاطر روایت فواصل زمانی مختلف ممکن است کمی گیج‌کننده باشد. شخصیت‌های محوری داستان سریال گرالت، ینیفر و سیری هستند و به از همین رو سه گاهشمار وجود دارد که به طور همزمان روایت می‌شوند. متن زیر رویدادهای داستان سریال ویچر را به ترتیب تاریخ شرح داده است که این می‌تواند به درک رویدادهای سریال کمک کند.

داستان فصل اول سریال ویچر بر اساس مجموعه داستان‌های کوتاه «آخرین آرزو» و «شمشیر سرنوشت» است که مقدمه‌ای بر حماسه اصلی ویچر هستند.

سال ۱۲۰۶

ینیفر ونگربرگ با خمیدگی ستون فقرات متولد شد و توسط روستای خود طرد شد. قدرت‌های جادویی او باعث شد تا پای او به آکادمی جادویی آرتوزا باز شود.

سال ۱۲۱۰

ینیفر آموزش‌های خود را در آرتوزا به پایان رساند و پس از آن طی یک فرآیند دردناک فرم بدن خود را اصلاح کرد. بهای این زیبایی عدم توانایی در بچه‌دار شدن بود که ینیفر آن را پذیرفت. او ابتدا قرار بود توسط انجمن برادری جادوگران به نیلفگارد فرستاده شود اما او زیر بار این تصمیم نرفت و جایگاهی در دربار جادوگری ادیرن و شهر ونگربرگ پیدا کرد.

در این زمان پادشاه داگورا، پدر ملکه کالانته بر تخت سلطنت سینترا نشسته بود.

در همین سال گرالت، وقتی تنها یک بچه بود توسط مادرش رها شد تا تحت سرپرستی یک ویچر افسانه‌ای به نام وسمیر تحت تعلیم قرار گیرد.

سال ۱۲۳۱

سال‌ها بعد جادوگری به نام استروگوبور که نام جادوگر دیگری به نام آیریون را اتخاذ کرده بود، از گرالت که حالا تبدیل به یک ویچر شده بود درخواست کرد تا شاهزاده رنفری کریدن را بکشد، چرا که باور داشت رفنری با نفرین خورشید سیاه متولد شده و به همین سبب یک هیولا است. زمانی که گرالت در شهر بلاویکن اقدام به کشتن این شاهزاده کرد، رنفری پیش از مرگش به گرالت گفت: «دختری در جنگل همیشه با تو خواهد بود. او سرنوشت تو است.» این گفته‌ی او اشاره به شاهزاده سیرلا از سینترا داشت.

سال ۱۲۴۰

نه سال بعد گرالت با یک آوازخوان/نوازنده به نام یاسکیر آشنا شد که این فرد به یک دوست و همراه در سفرهای گرالت تبدیل شد. این دو در مقطعی با گروهی از الف‌ها روبرو شدند که توسط انسان‌ها از خانه‌شان در دول بلاتانا به بیرون رانده شده بودند.

در همین سال ینیفر مسئول مشایعت ملکه کالیس و دخترش در هنگام یک سفر بود. در طول این سفر که مبدا آن از ادیرن بود، کالسکه‌ی آن‌ها توسط یک جادوگر و هیولای متعلق به او مورد حمله واقع شد. ینفر پس از فرار از طریق باز کردن چند پورتال به این نتیجه رسید که حفظ کردن کالیس غیر ممکن است و به همین سبب او را رها کرد و بچه‌اش را با خود برد. با این حال آن بچه نیز زنده نماند و ینیفر پس از این ماجرا تصمیم گرفت به طور مستقل کار کند.

سال ۱۲۴۳

سه سال بعد تریس مریگولد، جادوگری از دربار تمریا از گرالت درخواست کرد تا به موضوع یک استریگای خطرناک که منجر به تلفاتی در این قلمرو شده بود، رسیدگی کند. موضوعی که یک ارتباط غیر منتظره با پادشاه فالتست داشت. گرالت موفق شد نفرین این استریگا که در واقع دختر فالتست بود را باطل کند.

سال ۱۲۴۹

گرالت به لطف یاسکیر به جشنی از دربار سینترا دعوت شد. این جشن به منظور خواستگاری از دختر ملکه کالانته یعنی شاهزاده پاوتا برگزار می‌شد. ملکه از ارتباط دخترش با فردی دیگر آگاه بود و دوست نداشت که دخترش با این فرد ازدواج کند. در واقع دعوت گرالت در این مهمانی نیز به خاطر وجود اتفاقات احتمالی در همین مورد بود، اگرچه خود گرالت از آن خبر نداشت. آن فرد که با نام دونی شناخته می‌شد در این مهمانی حضور پیدا کرد تا از پاوتا خواستگاری کند. دونی به خاطر یک نفرین چهره‌اش کریه و سرش شبیه به یک جوجه تیغی شده بود. رویدادهایی جادویی و اجتناب‌ناپذیر در این مهمانی باعث شد تا دختر متولد نشده‌ی پاوتا یعنی سیری به خاطر قانون سورپرایز به گرالت پیوند بخورد. با این حال ملکه کالانته که از این موضوع بیزار بود گرالت را از سینترا اخراج کرد.

سال ۱۲۵۶

به دنبال یک حادثه و تاثیرات مرگبار یک جین بر یاسکیر، گرالت برای درمان او به شهر ریند رفت و برای اولین بار با ینیفر ملاقات کرد، که این آغازی بر روابط پیچده‌ی بین آن‌ها بود.

سال ۱۲۶۲

چند سال بعد ینفیر و گرالت باری دیگر به منظور شکار یک اژدهای سبز که توسط بورچ تری جکداوز درخواست شده بود، با هم ملاقات کردند.

سال ۱۲۶۳

با گذشت چند سال از قانون سورپرایز، گرالت برای بردن سیری به سینترا بازگشت تا تعهد خود برای امنیت او را محقق کند. با این حال کالانته نسبت به این اقدام مخالفت کرد و گرالت را به زندان انداخت.

ینیفر به آرتوزا بازگشت و با معلم سابق او یعنی تیسایا دو وریس دیدار کرد. در همین مقطع یک انجمن اضطراری از جادوگران شمالی به منظور تهدید پیشروی ارتش‌های نیلفگارد برگزار شد. جادوگران این جلسه به عدم محافظت از سینترا رای دادند.

ملکه کالانته ارتش سینترا را علیه نیلفگارد رهبری کرد و در این نبرد به شدت مجروح شد. شهر توسط نیفگاردی‌ها گرفته شد و کالانته نوه‌اش سیری را مجبور کرد تا به همراه افرادی فرار کند. خود کالانته نیز پیش از رسیدن نیروهای نیلفگاردی به قلعه‌اش اقدام به خودکشی کرد.

همزمان گرالت نیز از محل اسارتش در سینترا فرار کرد و به جستجوی سیری پرداخت. سیری در یک کمپ از پناهندگان حمله به سینترا مستقر شد و در آنجا با الفی به نام دارا دوست شد. پس از هرج و مرج در این پناهگاه، سیری و دارا از آنجا فرار کردند.

در مقطعی سیری صداهایی را از جنگل بروکلیون شنید و وارد این جنگل جادویی شد. سیری و دارا در آنجا با درایدها دیدار کردند، کسانی که آن‌ها را دعوت به ماندن در این جنگل کردند. سیری در آنجا تصوراتی را از کاهیر، یکی از عاملان امپراتور نیلفگارد مشاهده کرد. در همین حین فرینجیلا، جادوگر نیلفگاردی از یک جادوی ممنوعه استفاده کرد تا موقعیت سیری را ردیابی کند.

کاهیر و فرینجیلا یک داپلر تغییر شکل‌دهنده را استخدام کردند تا به وسیله‌ی او سیری را اسیر کنند. این داپلر خود را به شکل موساک، جادوگر وفادار سینترا درآورد و از آنجا که سینترا رابطه‌ی خوبی با موساک داشت سعی کرد تا او را فریب دهد.

با این حال رفتار این تقلیدکننده باعث تردید سیری و دارا شد و آن‌ها با پی بردن به حقیقت اقدام به فرار کردند. به دنبال این اتفاق یک درگیری بین این داپلر و کاهیر صورت گرفت و داپلر به او حمله کرد.

سیری توسط دارا رها شد و او بار دیگر خود را در میان اهالی سنترا دید. در این مقطع وقتی چند دوست قدیمی به او حمله کردند او با جادویی قدرتمند و غیرمنتظره اقدام به کشتن آن‌ها کرد.

گرالت به کمپ پناهنده‌های سنترا رسید، همان جایی که سیری مدتی پیش در آنجا ساکن بود. آنجا توسط نیلفگاردی‌ها به طور کامل نابود شده بود. گرالت در آنجا برای نجات دادن یک بازرگان، توسط یک هیولا گاز گرفته شد.

در همین زمان ینیفر قبول کرد تا به جادوگرانی دیگر بپیوندد و در شهر سادن علیه نیلفگارد مقاومت کند. سادن یک مکان کلیدی و استراتژیک برای جلوگیری از پیشرفت نیلفگارد بود. با این حال ترفندهای نیلفگاردی‌ها باعث شد تا این مقاومت آن طور که پیش‌بینی شده بود پیش نرود.

در همین حین گرالت که به خاطر گزیده شدن توسط هیولا وضعیت ناخوشایندی داشت توسط آن بازرگان به خانه‌اش حمل شد. پس از رسیدن به خانه مشخص شد که همسر این بازرگان به سیری پناه داده است. سیری دقایقی قبل به جنگل رفته بود و گرالت که متوجه این موضوع شد به او دنبال او رفت. به این ترتیب در پایان داستان سریال ویچر گرالت و سیری همان طور که رنفری پیش‌گویی کرده بود در جنگل به هم پیوستند.

فصل دوم

قلمروهای شمالی در سودن پیروز شده است. گرالت و سیری در میدان نبرد با تیسایا روبرو شدند و او خبر قربانی شدن ین را به آن‌ها داد و اشاره کرد که زنده نمانده است. گرالت تصمیم گرفت سیری را به سنگر ویچرها یعنی کر مورهن ببرد. آن‌ها از یک روستای متروکه عبور کردند و گرالت با یکی از دوستانش به نام نیولن روبرو شد که حالا به خاطر یک نفرین تبدیل به حیوان شده بود. در خانه‌ی نیولن، سیری با زنی پنهان شده به نام ورینا آشنا شد. پس از تحقیق و جستجوی گرالت در روستا، او متوجه شد که ورینا یک نوع خون‌آشام یعنی یک بروکسا است که باعث فرار روستاییان شده است. گرالت در بازگشت به حانه شاهد خورده شدن خون نیولن توسط ورینا بود. به دنبال ایجاد یک درگیری، سیری توسط ورینا گروگان گرفته شد اما نیولن باعث آزاد شدن او شد و گرالت کار ورینا را تمام کرد. مرگ او باعث از بین رفتن نفرین نیولن شد. نیولن به گرالت گفت که خودش اجازه می‌داده تا ورینا از خونش تغذیه کند چرا که او تنها کسی بوده که با وجود نفرین کنارش مانده است. او اعتراف کرد که نفرین شدنش به دلیل تجاوز به یک کشیش بوده است که این موضوع باعث انزجار گرالت و سیری شد. او از گرالت خواست که به زندگی‌اش پایان دهد اما گرالت به او گفت که خودش این کار را انجام دهد. 

در آرتوزا، تیسایا اقدام به شکنجه کردن کهیر کرد تا اطلاعاتی از نیلفگارد به دست آورد. فرینجیلا نیز ینیفر را اسیر کرده بود و به سمت سینترا می‌رفت، اما در میان راه افرادی در کمین آن‌ها نشسته بودند. ینیفر و فرینجیلا هر دو توسط فیلاوندرل اسیر شدند و نزد یک الف جادوگر به نام فرانچسکا فیندبر برده شدند. فرانچستکا قصد کشتن آن‌ها را داشت اما فیلاوندرل او را متقاعد کرد که این دو انسان می‌توانند برایشان سودمند باشند. الف‌ها تحت فرمان فرانچسکا در حال حفر کردن در نزدیکی یک مونولیث ویران شده بودند. در این زمان فرانچسکا تصوراتی از یک شخص سفید-پوش را می‌دید که باور داشت همان پیامبر الف‌ها یعنی ایلثین است. ینیفر و فرینجیلا نیز شاهد تصوراتی از شخصیت‌هایی به ترتیب قرمز-پوش و سیاه-پوش بودند. آن‌ها در مورد این رویاهایشان با فیلاوندرل صحبت کردند و پیشنهاد دادند که شاید بتوانند به الف‌ها کمک کنند.

در مقطعی به واسطه‌ی یک وِرد، تونلی باز شد که منتهی به گذرگاهی به سمت کلبه‌ای جادویی در جنگل بود. در آنجا این سه جادوگر یعنی ینیفر، فرینجیلا و فرانچسکا با مادر فناناپذیر روبرو شدند، موجودی مرموز که برای هر کدام از آن‌ها فرمی متفاوت داشت. ینیفر آن را به شکل جوانی خود، فرانجیلا به شکل امپراتور امییر، و فرانچسکا آن را به شکل ایلثین مشاهده می‌کرد. همچنین مسیری برای هر کدام آشکار شد که آن‌ها برای رسیدن به بهترین خواسته‌ی خود باید آن را طی می‌کردند. سپس جادوگران آزاد شدند. فرینجیلا در قالب یک اتحاد میان الف‌ها و نیلفگاردی‌ها به فرانچسکا پیوست. ینیفر نیز آن‌ها را بیچاره خواند و سعی کرد دروازه‌ای را برای رفتن باز کند اما متوجه شد جادوی خود را از دست داده است.

گرالت و سیری به سایر ویچرها در کر مورهن پیوستند. اسکل از همه دیرتر رسید و حامل دست بریده‌ی یک لشی بود. ویچرها جشنی گرفتند که در میان آن مدالیون‌هایشان شروع به لرزش کرد و وجود یک هیولا در آن نزدیکی را هشدار داد. گرالت متوجه شد که اسکل مورد نفوذ لشی قرار گرفته و تبدیل به یک لشی شده است، چیزی که به نظر غیرممکن می‌آمد. اسکن نتوانست لشی را کنترل کند و به سمت وزمیر حمله کرد، گرالت مجبور شد تا او را بکشد. گرالت با پذیرفتن این موضوع که کر مورهن هم امن نیست، شروع به آموزش دادن سیری در مبارزات کرد.

سیری به آموزش دیدن در زمینه شمشیرزنی، تناسب اندام، و چابکی ادامه داد. وزمیر شروع به تحقیق روی لشی جهش‌یافته کرد. در همین حین ینیفر به آرتوزا رفت و تیسایا به او اطلاع داد که غیبتش باعث تردید در وفاداری او در میان اعضای انجمن برادری شده است. در مقطعی استرگوبور شروع به بازجویی از ینیفر کرد تا این که تیسایا دخالت کرد و جلوی او را گرفت. شورای انجمن برادری تصمیم گرفت تا وفاداری ین را ثابت کند به این شکل که کهیر می‌بایست توسط ینیفر اعدام بشود. با این حال در طول مراسم اعدام ینیفر اقدام به آزادسازی کهیر کرد و این دو با هم فرار کردند.

فرانچسکا که حامله بود در کنار سایر الف‌های تحت محافظت نیلفگارد در سینترا مستقر شدند. در کر مورهن، گرالت برای سیری افشا کرد که او قدرت‌های جادویی را از مادرش به ارث برده است. آن‌ها اقدام به ردیابی لشی کردند و هنگام نبرد با آن، یک هیولای هزارپا در محل آشکار شد و لشی را کشت و سپس به تعقیب سیری پرداخت که سرانجام توسط گرالت کشته شد.

در مقطعی تریس به کر مورهن آمد و توسط گرالت دعوت شد تا سیری را تمرین دهد. این سه شروع به تحقیق در مورد ریشه‌های مرتبط با لشی و هزارپا کردند و متوجه ارتباط آن‌ها با مونولیث‌ها شدند. سیری اعتراف کرد که یک مونویلث را در سینترا سرنگون کرده است. تریس به واسطه‌ی درگاهی گرالت را به نزد ایسترد فرستاد، کسی که به خاطر مطالعه روی مونولیث‌ها شناخته می‌شد. وزمیر متوجه شد که سیری دارای خون الدر است که فرض می‌شد مدت‌ها پیش منقرض شده است و این شایعه وجود داشت که این خون ترکیبی موتاژن‌ها است که برای ایجاد ویچرها استفاده می‌شد.

ینیفر و کهیر قصد فرار به شهر اوکسنفورت در شمال را داشتند، جایی که یک کشتار علیه الف‌ها صورت می‌گرفت. در ردانیا، سیگیسموند دیکسترا و فیلیپا ایلهارت که جاسوس و جادوگر دربار پادشاه ویزیمیر بودند، شروع به کشیدن نقشه‌ای در جهت تصرف سینترا کردند. آن‌ها یک الف زندانی به نام دارا را به عنوان مخبر استخدام کردند. در همین حین ینیفر و کهیر پی بردند که یاکسیر در حال قاچاق کردن الف‌ها به سینترا است. به کمک یاکسیر آن‌ها به همراه دارا سوار یک کشتی به مقصد سینترا شدند، اما وقتی یاکسیر گرفتار مشکلی شد ینیفر برای نجات او رفت.

در این مقطع یک جادوگر آتش به نام ریینس از زندان آزاد شده بود و توسط جادوگری به نام لیدیا - که خادم فردی ناشناس بود - ماموریت گرفت تا سیری را پیدا کند. گرالت و ایسترد به محل مونولیث سقوط کرده در خارج از سینترا سفر کردند. ینیفر کشتی را ترک کرد تا یاکسیر را که توسط ریینس گرفتار شده بود نجات دهد، با این حال آن‌ها از هم جدا شدند و توسط نگهبانان شهر دستگیر شدند.

وزمیر طرح خود برای ایجاد ویچیرهای جدید به واسطه سیری را مطرح کرد. سیری این طرح را پذیرفت اما اصرار کرد که خودش اولین نامزد باشد.

گرالت و ایسترد در هنگام جستجو در ویرانه‌های مونولیث به این فرضیه رسیدند که مونولیث‌ها دروازه‌هایی هستند که هر زمان فعال شوند، هیولاها می‌توانند از دنیای خودشان وارد این دنیا شوند. همچنین گرالت از طریق ایسترد مطلع شد که ینیفر همچنان زنده است. تریس سعی کرد سیری را منصرف کند و یک آئین را به عمل آورد به این امید که منشا قدرت سیری را کشف کند. آن‌ها پیش‌گویی ایثلین را کشف کردند که مدعی بود بچه‌ای با خون الدر دنیا را نابود خواهد کرد. قدرت‌های سیری مونولیث را فعال کرد و باعث آشکار شدن یک هیولای بالدار شد. گرالت به کر مورهن بازگشت و جلوی سیری برای شرکت در طرح جهش‌یافتن را گرفت. در همین زمان کهیر به سیترا رسید. ینیفر اقدام به احضار مادر فناناپذیر کرد و ناپدید شد؛ او ماموریت یافت تا سیری را به مکانی بیرون از سینترا ببرد.

گرالت سیری را به خارج از کر مورهن برد. آن‌ها توسط هیولای بالدار مورد حمله قرار گرفتند. اسب گرالت یعنی روچ به شکلی مرگبار آسیب دید اگرچه گرالت موفق به کشتن هیولا شد. در کر مورهن وزمیر و تریس توسط ریینس مورد حمله قرار گرفتند و ریینس اقدام به ربودن موتاژن‌ها کرد و گریخت. گرالت و سیری به معبد ملیتل رفتند، جایی که گرالت امید داشت سیری کنترل قدرت‌هایش را در آنجا یاد بگیرد. آن‌ها همچنین در آنجا با ینیفر ملاقات کردند.

فرانچسکا با موفقیت اولین الف کامل در چند سال اخیر را به دنیا آورد. کهیر برای فربنجیلا افشا کرد که امییر در حال بازدید از سینترا است. ایسترد پیوندی میان سیری و لارا دورن، یک جنگجوی الف افسانه‌ای را کشف کرد. ینیفر به گرالت اطلاع داد که یاکسیر گرفتار شده است و این که توسط جادوگر آتش تحت تعقیب است. مدتی بعد ریینس در معبد حضور یافت و گرالت به ینیفر گفت که از سیری محافظت کند. ینیفر و سیری در یک اتاق بسته گرفتار شدند و ینیفر به سیری یاد داد که چطور یک دروازه را باز کند. سرانجام ریینس فرار کرد و گرالت شاهد ناپدید شدن ینیفر و سیری از طریق دروازه بود. در این مقطع تریس به تیسیایا در مورد خون الدر سیری اطلاع داد.

ینیفر و سیری به وسیله پورتالی به خانه‌ی زنی که سیری را نگه داشته بود منتقل شدند و پی بردند که این خانواده توسط ریینس قتل عام شده است. گرالت قادر به آزاد کردن یاکسیر از زندان شد و از او برای یافتن ینیفر و سیری تقاضای کمک کرد. یاکسیر به گرالت در مورد جادوی از دست‌رفته ینیفر و زمزمه‌های ورد او گفت. گرالت این ورد را شناسایی کرد و متوجه شد که ینیفر با شیطانی به نام وولث میر هم مسیر شده است. مدتی بعد این دو به گروه دورف یارپن زیگرین پیوستند.

تولد بچه‌ی فرانچسکا باعث شد تا الف‌ها دوباره به اولویت‌های خود فکر کنند، و از این رو آن‌ها تصمیم گرفتند به جای جنگیدن برای نیلفگارد روی بازسازی نژاد خود تمرکز کنند. فرانچسکا به فرنجیلا گفت که ارزش بیشتری برای پیوند خونی خود نسبت به پیوند دوستی قائل است. فرینجیلا به آرتوزا سفر کرد تا از عموی خود یعنی آرتوریوس کمک بگیرد با این امید که این پیوند خونی کمکی برای او باشد اما آرتوریوس درخواست او را رد کرد و به او توصیه کرد که او هرگز در نیلفگارد قدرتی نداشته است. فرینجیلا ناامید از لغزش در جایگاهش اقدام به کشتن چهار تا از فرمانده‌های شعله سفید کرد و کهیر را مورد ارعاب قرار داد تا او را در برابر امپراتور تائید کند.

ینیفر آموزش دادن به سیری را ادامه داد. تیسایا در مورد سیری با ویلگفورتز صحبت کرد و با این کار خود به تریس خیانت کرد. در همین حین دارا از جاسوسی کردن برای دیکسترا خارج شد.

در مقطعی سیری به طور تصادفی قادر به خواندن ذهن ینیفر شد و از خیانت او آگاه شد. خشم شدید سیری باعث باخبر شدن گشت نیلفگاردی شد. گرالت، یاکسیر و یارپن به موقع به صحنه رسیدند و نیلفگاردی‌ها را شکست دادند. گرالت شمشیر خود را به سمت ینیفر گرفت و به یارپن و یاکسیر گفت که سیری را به کر مورهن ببرند. ینیفر دوباره ورد را بازخوانی کرد.

در قصر، فرانچسکا بیدار شد و بچه‌ی خود را کشته شده یافت. طغیان ناشی از درد او به وولث میر امکان قدرت گرفتن داد تا از کلبه فرار کند.

سیری که تسخیر شده بود شروع به کشتن ویچرهای خوابیده در کر مورهن کرد. ویچرهای بازمانده به همراه ینیفر و یاکسیر نقشه‌ای کشیدند تا وولث میر را از سیری بیرون بکشند. این شیطان از قدرت سیری برای کشف یک مونولیث پنهان شده در سالن استفاده کرد و سپس پورتالی را برای ورود هیولاها باز کرد. گرالت و وزمیز سعی کردند تا سیری را نگه دارند و سایر ویچرها مشغول مبارزه با هیولاها شدند.

فرانچسکا که به خاطر از دست دادن فرزندش نسبت به قملروهای شمالی نفرت داشت، او شروع به کشتن بچه‌های انسان‌ها در ردانیا کرد. ینیفر خودش را به عنوان یک میزبان برای وولث میر ارائه کرد تا سیری را از کنترل آن خارج کند. سپس سیری اقدام به انتقال خودش، گرالت و ینیفر به دنیایی ناشناخته کرد که در آنجا وولث میر بدن ینیفر را ترک کرد. کمی بعد این سه به طور جزئی شاهد حضور وایلد هانت بودند که برنامه داشتند سیری را بربایند. در بازگشت به کر مورهن ینیفر متوجه شد که قدرت‌هایش بازگشته است. گرالت تشخیص داد که سیری دیگر نمی‌تواند در کر مورهن بماند. انجمن برادری و سایر پادشاهان شمالی با تنیجه‌گیری این موضوع که ویزیمیر به دنبال سیری است، یک جایزه را برای گرفتن سیری و محافظانش گذاشتند. استرد به فرانچسکا در مورد خون الدر سیری گفت و او سیری را به عنوان امیدی برای الف‌ها قلمداد کرد.

در پایان داستان فصل دوم ویچر، امییر پس از رسیدن به سینترا افشا کرد که او همان دونی و پدر سیری است. همچنین او افشا کرد که فرزند متولد شده فرنچسکا را کشته است و همین طور دستور دستگیری فرینجیلا و کهیر را صادر کرد.

بازیگران اصلی

تولید

توسعه

در ماه می سال ۲۰۱۷ نتفلیکس شروع تولید یک سریال تلویزیونی درام و انگلیسی-زبان بر اساس کتاب‌ها ویچر را تائید کرد.

در دسامبر ۲۰۱۷ گزارشی منتشر شد مبنی بر این که لورن اشمیت هیسریش به عنوان شورانر (showrunner)‌ در تولید این سریال مشغول است. در آپریل ۲۰۱۸، اشمیت هیسریش اعلام کرد که فیلنامه به پایان رسید و فصل اول سریال ویچر شامل هشت قسمت است. در سال ۲۰۱۷ گزارش شده بود که آندژی ساپکوفسکی به عنوان مشاور نوآوری در این سریال نقش دارد اما ساپکوفسکی در اوایل سال ۲۰۱۸ اعلام کرد که هیچ دخالت مستقیمی ندارد. با این حال در آپریل ۲۰۱۸ او با اشمیت هیسریش دیدار کرد و مدتی بعد اعلام شد که ساپکوفسکی در گروه نوآوری این پروژه قرار گرفته است.

نتفلیکس در نوامبر سال ۲۰۱۹ تائید کرد که تولید فصل دوم این سریال در اوایل سال ۲۰۲۰ در لندن آغاز می‌شود و انتشار آن برای ۲۰۲۱ برنامه‌ریزی شده است.

نویسندگی

اولین فصل سریال ویچر داستانی غیر-خطی دارد و بازه‌های زمانی مختلفی را روایت می‌کند، موضوعی که هیسریش اعلام کرده آن را از فیلم دانکرک کریستوفر نولان الهام گرفته است. هیسریش گفته است که داستان ینیفر پیرامون ۷۰ سال را پوشش می‌دهد و داستان سیری تنها مربوط به دو هفته است. بنا بر گفته‌ی او شخصیت‌های ینیفر و سریلا با نمایش دادن پیش‌زمینه‌های داستانی، انگیزه‌ها و سفرها برجسته‌تر شده‌اند تا تماشاگران درک بهتری از آن‌ها داشته باشند. هیسریش در مورد داستان فصل دوم گفته است که این فصل بر پایه‌های فصل اول استوار است و از داستانی متمرکزتر بهرمند است و شخصیت‌ها تعامل بیشتری با یکدیگر خواهند داشت.

منابع