ریک گرایمز
Rick Grimes
بازیگر
جنسیت
سن
پیشه
خانواده
گروهبان یکم ریچارد دی. گرایمز (Richard D. Grimes) که بیشتر با نام ریک شناخته میشود، یک بازمانده از همهگیری در دنیای تلویزیونی AMC است. او قهرمان سریال مردگان متحرک، یکی از دو قهرمان داستان آنهایی که زندهاند، و یک شخصیت فرعی در ترس از مردگان متحرک است.
ریک یک معاون سابق کلانتری است که در حین انجام وظیفه مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به کما رفت. او وقتی بیدار شد خود را در میان یک دنیای آخرالزمانی دید. ریک در جستجوی همسرش لوری و پسرش کارل که به همراه بهترین دوستش شین والش به آتلانتا سفر کرده بودند، به این شهر رفت.
او پس از پیوستن دوباره به خانوادهاش، همراه با کشف گروهی از بازماندگان، به تدریج تبدیل به رهبر واقعی آنها در جستجوی یک پناهگاه امن شد. پس از گذر از ماجراهای پرتنش، ریک در نهایت با میشون هاتورن وارد رابطه شد و آنها بچهدار شدند. او بعدا رهبر منطقه امن الکساندریا شد و به همراه مگی ری، ازیکیل ساتن و سیندی تبدیل به یکی از چهار رهبر مشترک شبه نظامیان شد.
یک سال و نیم پس از جنگ علیه ناجیان، ریک روشی مسالمت آمیز و دموکراتیک را برای رهبری اتخاذ کرد و سعی کرد تا رویای کارل برای بازسازی تمدن را محقق کند. او با منفجر کردن یک پل، خود را قربانی کرد تا گلهای را از غلبه بر مستعمره هیلتاپ باز دارد. ریک که توسط عزیزانش مرده فرض شده بود، به طور مخفیانه توسط یک متحد سابق به نام ان نجات یافت و توسط ارتش جمهوری مدنی (CRM) با یک هلیکوپتر به شهری واقع در فیلادلفیا برده شد.
پس از اینکه ریک به عنوان یک تحویلگیرنده اجباری استخدام شد، او بارها سعی کرد تا فرار کند و به خانه و نزد خانوادهاش بازگردد. با وجود اینکه هر بار او دستگیر میشد اما موفق شد تا سرنخهایی را به داخل یک قایق به جا بگذارد که بعدا توسط میشون کشف شد. ریک در نهایت موافقت کرد که به CRM بپیوندد و برنامه سرهنگ دوم، دونالد اوکافور را برای تغییر اوضاع این ارتش از درون انجام دهد. او با کسب مقامهای بالاتر سرانجام تبدیل به یک گروهبان شد تا اینکه دیدار مجدد او با میشون همه چیز را برای او تغییر داد.
شرح
ریک معمولا مردی آرام و باهوش است، و هم یک دوست خوب و هم پدری فداکار است. با این حال، او اغلب سرسختانه به قوانین اخلاقی شخصی خود پایبند است، که منجر به تصمیمات مشکوک متعدد و استرس بیشتر در گروهش میشود. شاید بزرگترین عیب ریک توانایی عجیب او در پذیرفتن مسئولیت و تعیین اهدافی برای خود باشد که رسیدن به آنها غیرممکن است. علیرغم ایراداتش، مهارت رزمی و مراقبت عمومی او از همه اعضای گروه باعث شده است که او مورد توجه قرار بگیرد و نقش رهبر گروهش را داشته باشد. ریک فردی کاملا غیرمذهبی است و اعتراف کرده است که هرگز فرد معتقدی نبوده است و در عوض به خانواده و اعضای گروه اطرافش ایمان دارد.
ریک با تکیه بر مهارتهای پلیسی و تاکتیکهای بقا، تبدیل به یک بازمانده سخت شده است که بدون هیچ سؤالی از خانواده و گروهش محافظت میکند. او آماده برای از بین بردن یک تهدید بدون لحظهای تردید است، و به کسی جز گروهش اعتماد نمیکند، و با دانستن شرایط کنونی دنیا افراد خوب را معدود میداند. ریک شباهتهایی هم با آنتاگونیستهای اصلی سریال که در گذشته با آنها مواجه شده دارد، به ویژه فرماندار، جو، گرث و اخیرا نیگان. با این حال بر خلاف بازماندگان دشمن مذکور، ریک مقداری از انسانیت و شرافت خود را به خاطر خانواده و دوستانش حفظ کرده است. این نگرش دقیقا در تضاد با افرادی است که او با آنها روبرو میشود و در این مورد او به طور کامل انسانیت را به نفع بقای شخصی قربانی میکند.
در طول فصل اول، در حالی که ریک با دنیای آخرالزمانی جدید تطبیق مییافت، شرافت و قوانین اخلاقی خود را حفظ کرده بود و نشان داد که به طرز باورنکردنی از گروهش و رفاه آنها محافظت میکند. این موضوع در تلاش او برای بازگشت به آتلانتا و نجات جان مرل دیکسون و همچنین تسلیم نکردن گلن به باند واتوس نشان داده شد.
در فصل دوم، ریک همچنان به شدت از گروهش محافظت میکرد، همانطور که در فداکاریاش برای یافتن سوفیا مشاهده شد، علیرغم استدلال شین مبنی بر اینکه او مرده است. پس از قتل عام واکرها در انبار مزرعه هرشل و کشف سوفیا، ریک از تصمیمات خود برای به خطر انداختن گروه پشیمان شد. او همین طور حاضر نشد تا رندال، یکی از اعضای گروه متخاصم دیو و تونی را رها کند تا بمیرد. نجات جان رندال و تصمیم به رها کردن او، آخرین لحظه رقابت او با شین بود و این دو بر سر جان رندال با یکدیگر درگیر شدند. وقتی شین سعی کرد تا با کشتن رندال به ریک خیانت کند و او را بکشد، ریک در نهایت قادر به کشتن شین شد، اقدامی که به وضوح او را شکست. پس از این ماجرا و تخریب مزرعه هرشل، ریک به طرز محسوسی سردتر شد و رابطهاش با لوری، کارل و گروه تیره شد.
در فصل سوم، ریک پس از ماهها حضور در جادهها سختتر شده بود و هنوز از اعضای گروه و عمدتا لری فاصله داشت. با وجود این، ریک قادر بود از مهارتهای رهبری و تواناییهای رزمی خود برای زنده نگه داشتن گروه برای ماهها استفاده کند. او گروه را در گرفتن یک زندان متروکه هدایت کرد. در این دوره ریک نشان داد که دیگر به اعضای خارج از گروهش اعتماد ندارد و اجازه نداد که اسکار و اکسل، دو زندانی، پس از سوء قصد به او توسط توماس به گروهش بپیوندند، و نشان داد که ظالمتر شده است.
پس از مرگ لوری، ریک از نظر عاطفی بسیار ناپایدار شد و تنها با تهدید وودبری بود که ریک به خودش آمد. در این مرحله، ریک بر خلاف قوانین اخلاقی و ارزشهای بالای خود در فصلهای گذشته، به رهبر بیرحم و سازشناپذیر تبدیل شد. پس از اینکه فرماندار باعث مرگ آندریا شد، ریک در نهایت شروع به اعتماد به سایر بازماندگان کرد و آنها را در زندان پذیرفت. در یک پرش شش ماهه و بین فصل سوم و چهارم، ریک از موقعیت رهبری خود دست کشید تا بیشتر بر پرورش کارل و حفظ خود در زندان تمرکز کند. در طول فصل چهارم، بسیاری از دیگر اعضای گروه به ویژه دریل دیکسون از ریک خواستند که به سمت رهبری برگردد. پس از بازگشت فرماندار و حمله به زندان، ریک به خاطر از دست دادن زندان، مرگ هرشل و مرگ احتمالی دخترش جودیت، مضطرب و پشیمان شد. پس از اینکه ریک دوباره با میشون متحد شد، کمی کنترل خود را بر روی کارل کم کرد و به خود کمی استراحت داد، البته فقط به طور موقت.
پس از اینکه او، کارل و میشون مجبور شدند خانهای را که در آن زندگی میکردند تخلیه کنند تا از کلیمرها فرار کنند، او با پوستری روبرو شد که به یک پایانه اشاره میکرد. او آنجا را به عنوان یک پناهگاه فرضی دید. در این مسیر، آنها با کلیمرها روبرو شدند، که آنها را ردیابی کرده بودند تا از ریک به خاطر کشتن یکی از اعضای گروهشان انتقام بگیرند. ریک ژوگولار جو را با دندانهایش درید و دن که قصد تجاوز به کارل داشت را تا حد مرگ با خنجر زد.. صبح روز بعد، او به دریل گفت که از دو ویژگی متفاوت شخصیتی خود مطلع است و توضیح داد که این وحشیگری پسرش و بقیه اعضای گروه را زنده نگه میدارد و این گونه ذهنش را آرام میکرد.
پس از رسیدن به ترمینوس، ریک جایگاه رهبری را پذیرفت و به همین دلیل گروه به او احترام میگذاشت. او دیگر هیچ تعارضی در ذهن خود نداشت و در تصمیمات خود شک نمیکرد. خردی که او از هرشل گرفته بود باعث شده بود تا هرشل همانند مربی (و مثل پدرش) باشد. ریک اکنون میداست که میتواند با محافظت از دوستانش انسانیت خود را حفظ کند و گروهش را به عنوان خانوادهاش ببیند. جنبهی تاریکتر او از طریق وحشیگریهایش نشان داده میشد و او در کشتن هر فرد تهدیدآمیز تردیدی نداشت. در طول فصل پنجم، پس از تجربه نزدیک به مرگ گروه در ترمینوس، ریک اعتماد به نفس خود را افزایش داد اما به هر غریبهای که او و گروهش با آن برخورد میکرد، دچار تردیدهایی میشد حتی اگر ترسو و بیضرر به نظر میرسیدند. او به سختی به گابریل استوکس و ارون اعتماد کرد و حتی آنها را تهدید کرد که در صورت اشتباهی هر دو را خواهد کشت. مسائل اعتماد داشتن او به حدی شدید بود که او حتی به سس سیبی که هارون به جودیت داده بود مشکوک بود که مسموم باشد.
پس از رسیدن به منطقه امن الکساندریا، ریک با احتیاط به خود اجازه داد تا در آسایش جامعه استراحت کند، اگرچه واضح بود که هنوز به ساکنان آنجا اعتماد نداشت. پس از اینکه دینا مونرو، رهبر این منطقه، او و میشون را به عنوان پاسبان منصوب کرد، او به طور فعال در جامعه درگیر شد. در حالی که او قدردان این جایگاه بود، اما او و گروهش اهالی الکساندریا را ضعیف و نالایق برای بقا میدیدند. او حتی حاضر بود اعضای جامعه را بکشد تا اکثریت یاد بگیرند که چطور زنده بمانند، و سعی کرد به آنها بفهماند که برای زندگی در دنیای جدید چه چیزی لازم است.