گرالت ریویا
Geralt of Rivia
نام مستعار
نژاد
جنسیت
عنوان
پیشه
وابسته به
قابلیتها
بستگان
صداپیشه
بازیگر
گرالت ریویا (Geralt of Rivia) ویچر افسانهای مکتب گرگ بود که در قرن سیزدهم فعالیت میکرد. معشوقهی او ینیفر جادوگر بود و با وجود تنشهایی که بین آنها وجود داشت اما ینیفر عشق زندگی او قلمداد میشد. گرالت همچنین پدرخواندهی سیری بود.
گرالت در طول یکی از آزمونهای ویچر تحت عنوان «آزمون چمنها» تحمل خارقالعادهای را در موتاژنها از خود نشان داد. موتاژنها عامل اعطای تواناییهای ویچرها بودند. به این ترتیب گرالت در معرض موتاژنهای بیشتری قرار گرفت که باعث سفید شدن موها و رشد بیشتر سرعت، قدرت، و استقامت او در برابر همتایانش شد.
با وجود عنوانی که به او منصوب است اما خاستگاه گرالت ریویا نیست. او در کودکی توسط مادرش ویسنا رها شد تا در میان ویچرها بزرگ شود. به این ترتیب گرالت در کر مورن از قملروی کدون پرورش یافت. ویچرهای جوان برای جلب توجه مشتریان خود، توسط استادشان وسمیر تشویق میشدند تا لقبی برای خود برگزینند. گرالت در اولین انتخاب خود نام «گرالت راجر اریک دو هاوت-بلگارد» را انتخاب کرد، اما وسمیر این نام را احمقانه و متظاهرانه قلمداد کرد و آن را رد کرد. «ریویا» نام کاربردیتری برای گرالت بود و حتی او قصد داشت نوعی لهجه به آن بدهد تا معتبرتر شود. بعدها ملکه میو از لیریا به خاطر اقدامات ارزشمند او در نبرد پل روی یاروگا عنوان رسمی «ریویا» را به او داد که موجب خوشنودی او شد. به این ترتیب او تبدیل به یک شوالیه حقیقی شد.
بیوگرافی
گرالت به عنوان پسر جادوگری به نام ویسنا و احتمالا جنگجویی از کورین متولد شد. اندکی پس از تولد او، مادرش او را در مدرسه گرگ در قلعه کر مورهن رها کرد. در آنجا بود که گرالت ساخته شد و آموزش دید تا یک ویچر شود.
در کودکی مورد او تحت آزمون چمنها قرار گرفت. او قادر شد از چندین جهش زنده بماند که این جهشها برای تواناییهای ویچرها لازم بود. با تحمل غیرمعمولی که گرالت داشت، او برای جهشهای آزمایشی بیشتر انتخاب شد که این موضوع برای او قدرت، سرعت، استقامت، انعطافپذیری، التیام، حواس و مصونیت کامل در برابر بیماریها و سموم معمولی، و مقاومت شدید در برابر درد را به ارمغان آورد. این فرآیند باعث سفید شدن موهای او شد و لقب «گرگ سفید» به او داده شد.
گرالت توسط مربی خود وزمیر که همانند پدرش بود، آموزش دید. او به زودی با هممکتبی خود اسکل آشنا شد و آن دو به دوستان خوب و صمیمی تبدیل شدند.
اوایل زندگی
او مقطعی را با مادر ننکه در معبد ملیتله در الاندر تمرین کرد. پس از اتمام آموزشهای ویچر، گرالت سوار بر اسبی به نام روچ به دنیا سفر کرد. او نام روچ به هر یک از اسبهای بعدی خود نیز اعطا کرد. سرانجام او به یک هیولا-کش استخدامی تبدیل شد.
گرالت در ابتدا مشتاق و معتقد بود که این دنیا پر از هیولاها و جانوران است و برای محافظت از بیگناهان به او نیاز است، اگرچه وزمیر بسیار به او توصیه کرد که به دنبال شوالیه بودن و رعایت قانون نباشد.
در طول سالها، گرالت در سراسر قاره سفر کرد. او از شهرها و قلعهها بازدید کرد و به دنبال اعلامیههایی بود که این عبارت روی آنها درج شده بود: «نیاز فوری به ویچر». ماجراجوییهای گرالت او را به مکانهای مقدس، سیاهچالها، گورستانها، خرابهها، درههای جنگلی و غارهای پنهان در کوهها هدایت کرد. او در طول این حرفهی خود موجودات مختلفی از جمله مانتیکور، وایورن، فوگلر، اسکانا، ایلیوکوریس، کایمرا، لشی، خونآشام، غول، گراویر، گرگینه، عقرب غولپیکر، استریگا، انیس سیاه، کیکیمور و چندین موجود دیگر را کشت.
ملاقات با ینفر
در سال ۱۲۴۹، گرالت و دندلاین به دهکدهای سفر کردند و در آنجا دندلاین به خاطر سهلانگاری مهری را آزاد کرد و یک جین را آزاد کرد. گرالت از کلمات جنگیری که یک کشیش به او یاد داده بود استفاده کرد که به طور معجزهآسایی جین را فرار داد.
با این حال دندلاین به شدت مجروح شده بود، بنابراین گرالت به امید یافتن کسی که کمک کند با عجله راهی ریند شد. تنها یک جادوگر در آن حوالی شناخته شده بود که ینیفر ونگربرگ نام داشت.
گرالت پس از یافتن و متقاعد کردن ینیفر، به همراه یکدیگر از طریق یک پورتال به مسافرخانه اردیل رفتند تا ینیفر بتواند به شاعر آسیب دیده کمک کند.
ینیفر به طور مخفیانه هدفش این بود که پس از برآورده شدن آخرین آرزوی دندلاین که لازمهی فرآیند جنگیری بود، جن را برای خودش اسیر کند. هنگامی که گرالت سعی کرد تا او را از سوءاستفاده کردن از دندلاین باز دارد، طلسم او بر این ویچر غلبه کرد و او را مجذوب کرد تا علیه مخالفان ینیفر در شهر بایستد.
پس از دستگیری گرالت، دندلاین با دستوراتی از ینیفر به شهر تلپورت شد تا بتواند گرالت را آزاد کند. ینفر سعی کرد جن را اسیر کند، اما نمیدانست که ارباب آن دندلاین نیست، بلکه گرالت است و هنوز یک آرزو باید بکند. وقتی گرالت وارد شد متوجه ضعف ینیفر برای مهار کردن جن و احتمال کشته شدنش شد، آرزو کرد که سرنوشت آنها به هم گره بخورد تا جان او نجات پیدا کند. به این ترتیب ینیفر از ویچر سپاسگزاری کرد و رابطه آنها از اینجا شروع شد.
قانون سورپرایز
در حوالی سال ۱۲۵۲، گرالت به دونی کمک کرد تا با شاهدخت پاوتا ازدواج کند و سرانجام نفرین خودش را از بین ببرد. دونی برای قدردانی از گرالت به او گفت که هرچه بخواهد میتواند درخواست کند؛ خواستهی گرالت نیز چنین بود: «آنچه را که دارید اما از آن اطلاع ندارید». پاوتا در آن زمان سیری را حامله بود و این زوج از این موضوع بیاطلاع بود. به این ترتیب یک قانون سورپرایز اجرایی شد و سرنوشت گرالت و سیری به هم گره خورد.
ملاقات بار سیری
در سال ۱۲۶۳، گرالت به جنگل بروکیلون سفر کرد و در آنجا با شاهزاده خانم جوانی به نام سیری برخورد کرد، اگرچه گرالت از اینکه او واقعا او چه کسی است آگاه نبود. تعدادی دراید میخواستند سیری را به یکی از خودشان تبدیل کنند. گرالت و سیری با هم توانستند جنگل را ترک کنند و گرالت او را نزد مادربزرگش ملکه کالانته فرستاد. گرالت از همان زمان نوعی احساس تعهد نسبت به سیری پیدا کرد.
آموزش سیری در کر مورهن
در اوایل سال ۱۲۶۵، گرالت و سیری پس از فرار از جنگلها به سمت شمال به سمت کر مورهن حرکت کردند. گرالت پس از بستن روچ، و معرفی سیری به سایر ویچرها، همه توافق کردند که آموزش این دختر جوان آغاز شود.
در ماه دسامبر، پس از گذراندن مدتی آموزش دادن سیری در روشهای مبارزه، گرالت از تریس مریگولد خواست تا به او کمک کند، زیرا سیری نشانههایی از هالهای جادویی و قدرتمند را نشان داده بود. پس از اینکه تریس مدتی را با سیری گذراند، از ضعف بدنی او در اثر تمرین، و همچنین ناآگاهی ویچر در مورد اولین قاعدگیاش منزجر شد. روز بعد تریس به گرالت توصیه کرد که سیری را در اولین روز بهار به معبد ملیتله در الاندر ببرند و از ینیفر برای آموزش او کمک بگیرند.
یک شب در نیمه فوریه ۱۲۶۶، یک بحث سیاسی پیش کشیده شد و سیری به داخل اتاق دوید و اعلام کرد که در نبرد با نیلفگاردیها در کنار تریس خواهد ایستد، زیرا آنها مادربزرگش را کشتهاند. در واقع سیری فکر میکرد در حال آموزش برای کشتن است. او میخواست شوالیهای با کلاهخود بالدار که در خواب میدید را بکشد. گرالت به شدت او را تنبیه کرد و به او اطلاع داد که او را آموزش میبیند تا جانها را نجات دهد، نه اینکه با ترس و نفرت بکشد.
شخصیت
بیشتر اوقات او فردی بیتفاوت، بدبین و تهدیدکننده است. دندلاین اشاره کرده است که گرالت با وجود طبیعت سردی که دارد اما در پشت این ظاهر بیرونی یک دوست بسیار وفادار پنهان شده است، مردی خوشذوق که ابدا نسبت به رنج دیگران بیتفاوت نیست. گرالت دوستان خوب زیادی در سرتاسر قلمروهای شمالی دارد، مانند کالدمن، زولتان چیوی، و البته دندلاین. او همچنین نسبت به دوستان و همراهانش بسیار محافظ و وفادار است و همیشه مایل است برای کسانی که برایش با ارزش هستند، تلاش زیادی کند. به طور کلی او نسبت به دوستشان مهربان و دلسوز است.
او همچنین نشان داده است میتواند در موقعیتهای تنشزا بسیار ماهرانه عمل کند. طول عمر بالای او باعث شده است تا او مردی خسته از جهان باشد، و اغلب کسانی که در نظرش بیرحم، احمق و غیره باشند را تحقیر میکند. او ممکن است آیندهی تمریا را برای نجات دادن تریس مریگلد از دست نیلفگاردیها به خطر انداخته باشد. او همچنین در مقطعی از اسکویاتیل خواست که دندلاین را رها کند و فقط او را بکشد.
گرالت پشیمانیهای زیادی در زندگیاش داشته است و بار خود افشاگری کرده است. گاهی اوقات او دچار فروپاشی عاطفی کامل میشود، حتی در مقطعی به طور کامل از ویچر بودن دست کشید و در نقطهای اخلاقیاتش را کنار گذاشت.
میراث
داستان و رویدادهای گرالت و سیری، در سالها و احتمالا قرنها بعد به یک حماسه محبوب تبدیل شد. منابع اصلی این داستانها تصنیفهای دندلاین و زندگینامهی این شاعر به نام «نیم قرن شعر» بود. با این حال دندلاین تمایلی نداشت تا تمام حقایق این ماجراها را بازگو کند.
سالها بعد در آینده، جادوگری به نام نیمو ورک ولدیر اپ گوین و دستیارش کوندویرامورس تیلی تحقیقات گستردهای در این زمینه انجام دادند تا مشخص کنند واقعا چه اتفاقی برای گرالت و سیری افتاده است.