رودئوس گریرات
Rudeus Greyrat
نام مستعار
لقب
نژاد
جنسیت
سن
خانواده
گروه
پیشه
درجه
صداگذار
رودئوس گریرات (Rudeus Greyrat) شخصیت اصلی موشوکو تنسی است. او قبل از تناسخ یافتن یک مرد ژاپنی ۳۴ ساله بیکار و چاق بود که بعد از دوران آزار دهنده دبیرستانش منزوی شد. پس از تناسخ بدن او پیوستگی زیادی به جادو داشت حتی با وجود این که یک بچه بود.
شخصیت
او به دلیل زندگی قبلی که داشت مراقب است که درگیر خود نباشد و مغرور نشود. از همین رو او فردی بسیار خودآگاه و متواضع است زیرا نمیخواهد به وضعیت قبلی خود بازگردد. رودئوس فردی مهربان است که به دوستان خود کمک میکند و هر زمان که نیاز باشد از خانواده خود محافظت میکند. به دلیل توانایی او در بسیاری از زمینهها، مردم انتظارات زیادی از او دارند. او با دیگران بسیار مودب رفتار میکند و اغلب باعث معذب بودن آنها میشود.
او به هیچ وجه نمیخواهد که کسی را بکشد. با این حال با هر کسی که خانوادهاش را تهدید کند، با پرخاشگری و خونخواهی رفتار میکند. او فردی بسیار منحرف است و با وجود این که این نقص را دارد، خانواده و دوستانش هنوز او را دوست دارند زیرا او همیشه تا حد زیادی از آنها مراقبت میکند. حتی با وجود قدرت جادویی بسیار بالا و پتانسیل بالا در نبرد، او اغلب اعتماد به نفس لازم برای مبارزه با دشمنان را ندارد.
پیشزمینه
رودئوس در زندگی قبلی خود یک NEET ژاپنی و ۳۴ ساله بود. طبق گفتهی خودش او در یک خانواده مرفه متولد شد و چهارمین فرزند از پنج فرزند خانواده بود. او در دوران دبستان در واقع دانش آموز بسیار خوبی بود و به دلیل باهوش بودن در سن و سال خودش مورد تحسین قرار گرفت. در مقطع دبیرستان او به باشگاه کامپیوتر پیوست و برای ساختن رایانه شخصی خود مبلغی را پس انداز کرد. با این حال او روی ساخت رایانه شخصی خود بسیار متمرکز شد و از تحصیل خود غافل شد. در این دوره او قربانی قلدریهای شدیدی قرار گرفت که منجر به ترک تحصیل او شد. او توسط فردی مورد ضرب و شتم قرار گرفت و این فرد او را برهنه به جایی بست و از او عکس گرفت. خانوادهی او سعی کردند تا او را تشویق کنند که دوباره به مدرسه برود، اما او گوش نکرد. او حداقل با یکی از همکلاسیهای خود رابطه خوبی داشت که هر روز برای انجام تکالیف به خانهی او میآمد. با این حال، وقتی دوست او سعی کرد تا او را به مدرسه بازگرداند، او این دوستش را نیز رها کرد.
او به مدت بیست سال در فضایی محدود زندگی کرد و خانوادهاش او را تامین میکردند. با این حال این شیوه زندگی او سرانجام با فوت پدر و مادرش پایان یافت و او حتی از شرکت در مراسم خاکسپاری آنها امتناع کرد. اقوام باقی مانده او نیز در نهایت او را نادیده گرفتند.
او که حالا بیخانمان و بیپول بود، در مورد زندگیاش تامل میکرد و بیهدف در خیابانها سرگردان بود تا این که در جادهای با سه نوجوان برخورد کرد. با دیدن کامیونی که با سرعت زیاد به سمت آنها میرفت، او تمام نیروی خود را جمع کرد تا جلوی حادثهای را بگیرد و موفق شد یکی از آن سه را نجات دهد. با این حال این اقدام او باعث مرگ خودش در این تصادف شد. پس از آن وقتی او چشمان خود را باز کرد، خود را در بدن یک نوزاد یافت. با درک این موضوع که به او شانس دومی داده شده است، او تصمیم گرفت تا از زندگی جدید خود استفاده کند.