لیان اسکات کندی
Leon Scott Kennedy
تاریخ تولد
نژاد/ملیت
پیشه
نوع خون
اولین نمایش
لیان اسکات کندی (Leon Scott Kennedy) یک مامور فدرال آمریکایی از بخش عملیاتهای امنیتی (D.S.O) است.
او پیش از این به عنوان یک افسر پلیس در اداره پلیس راکون (R.P.D) فعالیت میکرد. به دنبال رخداد ناگوار راکون سیتی و عملکرد او در این مقطع او به عضویت US-STRATCOM درآمد.
بیوگرافی
لیان در سن ۲۱ سالگی بعد از فارغ التحصیل شدن از آکادمی پلیس درخواست پیوستن به دپارتمان پلیس راکون را داد. دلیل او برای این انتخاب شیوع قاتلهایی بود که از تاریخ می تا جولای سال ۱۹۹۸ در حوالی کوهستان آرکلی حضور داشتند.
حادثه راکون سیتی
لیان در تاریخ ۲۴ سپتامبر ۱۹۹۸ تماسی از RPD دریافت کرد مبنی بر این که به دلیل یک «شورش» آشکار از راکون سیتی دور بماند. تقریبا یک هفته بعد از این که هیچ کس از سمت RPD پاسخگوی تلفنها نبود، لیان تصمیم گرفت تا برای سر و گوش آب دادن به این شهر برود. او به منظور سوختگیری در پمپ بنزین میزویل در حومهی شهر توقف کرد. لیان از شیوع گسترده ویروس-تی و تخلیه شدن شهر و مسدود شدن برخی از بخشهای اطراف شهر توسط ارتش ایالات متحده و گارد ملی ارتش بیاطلاع بود.
لیان متوجه خون و رد پاهایی شد و به سمت فروشگاه واقع در پمپ بنزین رفت. او کمی بعد افسر معاون اداره کلانتری شهرستان آرکلی را در حال کشمکش با یک زامبی یافت که این افسر در این تقابل کشته شد. لیان تصمیم به ترک فروشگاه کرد و چندین زامبی به سمت او حملهور شدند. لیان بعد از بیرون آمدن از مغازه با فردی به نام کلر ردفیلد روبرو شد، کسی که به دنبال برادر گمشدهی خود یعنی کریس قصد رفتن به راکون سیتی را داشت.
لیان و کلر همراه یکدیگر به سمت شهر رفتند و بعد از دریافت یک پیام رادیویی همگانی که مردم را به پناه گرفتن در ایستگاه پلیس راکون ترغیب میکرد، سعی کردند به سمت این ایستگاه پلیس بروند. با این حال خودروی آنها طی تصادفی با یک کامیون که رانندهی آن آلوده شده بود منفجر شد و آنها قبل از انفجار موفق به خروج از ماشین شدند. به دنبال این اتفاق لیان و کلر مجبور شدند راه خود را از هم جدا کنند.
لیان در جستجوی خود در ایستگاه پلیس راکون با ستوان ماروین برانا دیدار کرد، کسی که جان لیان تازهکار را طی یک گریز از زامبیها به سمت درب تالار شرقی نجات داد. بعدا ماروین به لیان یک چاقوی جنگی داد و به او هشدار داد که در مورد شلیک به زامبیها تردید نکند، چه در لباس پلیس باشد و چه خارج از آن.
لیان همچنین در ادامهی کاوش خود با فرد دیگری به نام ایدا وانگ ملاقات کرد، زنی که مدعی بود یک مامور FBI است و به دنبال بازیابی ویروس-جی و دستگیری آنت برکین (همسر دکتر ویلیام برکین، توسعهدهندهی ویروس مذکور) به آنجا آمده است. لیان و ایدا خیلی زود یک رابطهی همکاری را میان خود شکل دادند و لیان حتی خود را در مقابل شلیک گلولهی آنت به سمت ایدا قرار داد و مجروح شد. بعد از بیهوش شدن لیان، ایدا به دنبال آنت رفت اما در نهایت توسط او گرفتار شد و به یک انبار ضایعات سقوط کرد و جسمی آهنی در یکی از پاهای او فرو رفت.
لیان بعد از به هوش آمدن خود را به ایدا رساند و موفق به نجات او شد. سپس آن دو راهی NEST، آزمایشگاه سری آمبرلا شدند. به دلیل جراحت پای ایدا، او قادر به همراهی لیان نبود و از همین جهت از لیان خواست تا به تنهایی ویروس-جی را پیدا کند.
لیان بعد از بازیابی ویروس-جی طی یک رویایی و گفتگو با آنت پی برد که ایدا در واقع یک جاسوس است که تنها هدفش دزدیدن ویروس است. لیان در زمان شمارش معکوس سیستم تخریب آزمایشگاه روی پلی با ایدا روبرو شد و با پیش کشیدن موضوع جاسوسی به هویت واقعی او پی برد. ایدا به روی او اسلحه کشید و خواستار تحویل ویروس-جی شد. در حین همین تقابل بازوی راست ایدا با شلیکی از سمت آنت مورد اصابت گلولهای قرار گرفت و پس از سقوط پل، او به پایین افتاد. با این حال او از این سقوط زنده ماند و مدتی بعد با رساندن یک موشکانداز به لیان کمک کرد تا T-00 را در حالی که جهش پیدا کرده بود نابود کند.
لیان در انتها دوباره به کلر پیوست و آن دو همراه با دختر آنت و ولیام برکین یعنی شری از طریق یک قطار و راهآهن مخفی از محل فرار کردند.
عملیات خاویر
- رویدادهای The Darkside Chronicles
مدتی قبل از نابودی شعبه روسی شرکت آمبرلا در سال ۲۰۰۲، لیان به همراه ماموری دیگر به نام جک کراوزر به یک کشور کوچک در آمریکای لاتین رفت تا پیرامون حملات بیولوژیکی جدیدی تحقیق کنند. تحقیقاتی که گمان میرفت در پشت آن باز هم انتشار ویروس تی قرار داشته باشد. لیان و کراوزر مردم دهکده را مشاهده کردند که به ویروس تی آلوده شدهاند و در قامت زامبیهایی وحشی به آنها حمله میکنند. لیان و کراوزر مدتی پس از جستجو در این دهکده برای پیدا کردن بازماندگان سالم، با دختری روبهرو شدند که در ادامه به کلید حل مشکلات تبدیل شد. او مانوئلا هیدالگو، دختر انتشاردهنده ویروس در دهکده یعنی خاویر هیدالگو بود. مانوئلا خودش مانند الکسیا آشفورد پس از مبتلا شدن به ویروس تی-ورونیکا به مدت ۱۵ سال در محفظهای منجمد قرار گرفته بود و ویروس به خوبی در بدنش جذب شده بود. با این حال مانوئلا طبیعت انتقامجویی آلکسیا را نداشت و در نابود کردن زامبیها و دشمنان لیان و کراوزر به آنها کمک کرد. در نهایت او به لیان و کراوزر برای نابودی پدرش که بانی همه این اتفاقات بود کمک کرد، کسی که با تزریق ویروس به یک هیولای بسیار بزرگ و قدرتمند تبدیل شده بود.
لوس ایلومینادوس
درسال ۲۰۰۴ لیان ماموریت یافت تا به عنوان مامور مخصوص رئیس جمهور به اسپانیا برود. دختر رئیس جمهور گراهام، یعنی اشلی گراهام مدتی قبل ربوده شده بود و طبق اطلاعات به دست آمده از اینگرید هانیگان که رابط اطلاعاتی او در دولت بود، موقعیت فعلی اشلی در جایی نزدیک یک دهکده اسپانیای بود. لیان به همراه دو مامور محلی پلیس وارد دهکده شد اما در ابتدای ورودش مورد استقبال روستاییان قرار نگرفت و آنها به او حمله کردند. لیان در ادامه به جستجوی دهکده پرداخت و مشاهده کرد که مامور پلیسی که همراه او بود توسط روستاییان به آتش کشیده شده است. رفتار روستاییان بسیار عجیب بود و گویی اختیاری از خود نداشتند. با این حال آنها زامبی نبودند. لیان با جستجو در محوطه دهکده متوجه شد که روستاییان از قبل میدانستند که او قرار است وارد دهکده شود و خود را برای کشتن او آماده کرده بودند. لیان با وجود این از میان آنها گذشت و به تحقیق در مورد دلایل رفتار روستاییان و همچنین محل نگهداری اشلی گراهام، دختر رئیس جمهور پرداخت.
لیان اس. کندی متوجه شد که محل نگهداری اشلی در کلیسای این دهکده است. مسیر رسیدن او به اشلی به هیچ وجه ساده نبود و او مجبور شد با چند هیولای بزرگ مبارزه کند. لیان به هر سختی بود موفق شد تا وارد کلیسا شود و اشلی را پیدا کند. اشلی در ابتدا از او میترسید ولی لیان خود را به او معرفی کرد که از طرف پدرش برای نجات او فرستاده شده است. او و اشلی در حال خروج از کلیسا بودند که اوسموند سادلر خود را به آنها معرفی کرد. سادلر رهبر کلیسای لوس ایلامینادوس و در حقیقت رهبر روستاییان بود. او توضیح داد که فرقهی او از طریق شیوع یک انگل شکل گرفته است. این انگل که لاس پلاگاس نام داشت، وقتی در بدن فرد مبتلا بالغ میشد، کنترل مغز مبتلا را در اختیار میگرفت و خود انگل نیز از یک کنترلکننده پلاگا فرمان میگرفت. به عبارت دیگر فرد مبتلا شده به لاس پلاگاس، تحت کنترل سادلر و معتمدان او قرار میگرفت. اوسموند سادلر یک انگل را به بدن اشلی و در ادامه به بدن لیان وارد کرد و منتظر ماند تا انگل در بدن این دو بالغ شود. لیان و اشلی هر دو از آن کلیسا فرار کردند و راه خروج از دهکده را پیش گرفتند.
پس از خروج از دهکده آنها وارد یک قلعه شدند. این قلعه توسط شخصی به نام رامون سالازار کنترل میشد. او نیز همچون سادلر یک کنترلکننده لاس پلاگاس بود. لیان در این قلعه یک بار با بیاعتمادی اشلی روبهرو شد، چرا که در سرفههایش اشلی خون مشاهده شده بود. به گفته لوئیس سرا، مرد مرموزی که چند بار با لیان در فرار از دهکده همکاری کرده بود، وقتی انگل از تخم خارج شود سرفهها همراه با خون خواهد بود. اشلی پس از فرار از لیان در دام افتاد و لیان مراحل دشواری را برای آزاد کردن او گذراند و در نهایت موفق شد تا دوباره او را آزاد کند. اما آزادی او دائمی نبود و یک بار دیگر نیز توسط هیولاهای تحت کنترل سالازار ربوده شد. لیان در این قلعه با ایدا وانگ نیز مواجه شد. ایدا همچون وقایع شهر راکون، هویت و ماموریت خود را از لیان پنهان میکرد و در عین حال به او در انجام ماموریتش کمک میکرد. لیان نیز درعوض چند بار به ایدا کمک کرد. پس از نابودی سالازار و قلعه، لیان به همراه ایدا به سمت یک جزیره که محل حضور سادلر و اشلی بود رفتند.
لیان در این جزیره نیز مسیر سختی را برای رسیدن به اشلی پیمود. گانادوها (کشانی که مبتلا به انگل لاس پلاگاس بودند) در همه جا حضور داشتند. این افراد از هوش بسیار بالاتری نسبت به زامبیها برخوردار بودند و از اسلحههای سرد و گرم نیز استفاده میکردند. لیان، اشلی را در یک اتاق زندانی شده پیدا کرد و او را آزاد کرد. او در ادامه متوجه شد که اشلی توسط همکار و دوست قدیمی او در دولت یعنی جک کراوزر ربوده شده و برای سادلر آورده شده است. کراوزر که در ماموریت آمریکای لاتین با لیان همراه بود و بر علیه سلاحهای بیو-ارگانیک مبارزه میکرد، حالا خودش در گسترش این موجودات با سادلر همراه شده بود. با این حال او نیز قادر نبود تا سد راه لیان شود. لیان با کشتن او و سادلر مسیر فرارش از این جزیره را هموار کرد. غیرمنتظرهترین رویداد برای لیان این بود که ایدا وانگ بر روی او اسلحه کشید و نمونهی انگل را از لیان طلب کرد. ایدا پس از گرفتن نمونه انگل سوار هلیکوپتری شد و قبل از فرار، کلید یک جتاسکی را به لیان داد. لیان و اشلی نیز با همین جتاسکی از جزیره خارج شدند و به ایالات متحده بازگشتند.
حادثه هارواردویل و فروپاشی ویلفارما
- رویدادهای Resident Evil: Degeneration
ماموریت بعدی لیان در سال ۲۰۰۵ در فرودگاه هارواردویل بود. جایی که علائم شیوع ویروس مرگبار تی دوباره دیده شده بود. ماموریت لیان کمک به بازماندگان و همچنین نیروهای S.R.T برای مقابله با زامبیها بود. او همچنین ماموریت داشت تا ریشه و دلیل این حملات را کشف کند. او در این مسیر با کلر ردفیلد نیز همراه شد. کلر نیز در همان فرودگاه حضور داشت و به اندازه لیان کنجکاو بود تا به سرنخهای این حملات پی ببرد. لیان و کلر متوجه شدند که حملات توسط یک شرکت داروسازی به نام ویلفارما و رئیس آن یعنی فردریک دونینگ انجام شده است. با دستگیر شدن فردریک، این کابوس نیز به پایان رسید.
جنگ داخلی اسلاو شرقی
- رویدادهای Resident Evil: Damnation
لیان در سال ۲۰۱۱ به جمهوری اسلاو شرقی فرستاده شد تا پیرامون حملات بیولوژیکی که درجریان شورشها ایجاد شده بود تحقیق کند. دولت و شورشیان یکدیگر را متهم به استفاده از سلاحهای بیولوژیکی میکردند. زمانی که وضعیت پیچیده شد و شورشیان و دولت در وضعیت قدرت برابری قرار گرفتند، دولت تصمیم گرفت تا ماموران خود از جمله لیان را از آن کشور خارج کند. لیان اما از این دستور سرپیچی کرد و تصمیم گرفت تا به تحقیق در مورد این حملات ادامه دهد. او توسط شورشیان دستگیر شد و در همان جا فهمید که این حملات بیولوژیکی کار شورشیان بوده است. یکی از آنها که بسیار پیر و فرتوت بود توانایی کنترل ذهن دیگر شورشیان را داشت اما از حالت انسانی تقریبا خارج شده بود.
او در ادامه با شورشیان همراه شد و سپس از دست آنها فرار کرد. ایدا وانگ نیز به کاخ ریاست جمهوری این کشور رفت و خود را فرستاده سازمان ملل معرفی کرد. او توضیح داد که این حملات چقدر میتواند خطرناک باشد، اما هدف اصلی او هچون گذشته جاسوسی بود. رئیس جمهور اسلاو شرقی که این موضوع را متوجه شده بود ایدا را زندانی کرد ولی ایدا خود را از زندان نجات داد. او و لیان در زیرزمین کاخ ریاست جمهوری مجددا با همدیگر روبرو شدند. در این مقطع لیان متوجه شد که دولت نیز در این حملات نقش داشته است. در نهایت با گسترش حملات بیولوژیکی از جانب هر دو طرف، و ورود نیروهای روسیه و آمریکا، یک آتشبس میان شورشیان و دولت برقرار شد.
حملات بیوتروریستی جهانی
در ۲۹ ژوئن سال ۲۰۱۳، یعنی ۱۵ سال پس از بمباران هستهای راکون سیتی، رئیس جمهور آدام بنفورد تصمیم گرفت تا حقایقی را پیرامون این اتفاق در دانشگاه آیوی شهر تال اواک بیان کند. او از لیان به عنوان یکی از معدود بازماندگان شهر راکون که تحت امر او بود تقاضای پشتیبانی کرد. اما پیش از شروع مراسم، تراژدی قدیمی دوباره اتفاق افتاد. حملات بیولوژیکی به وقوع پیوست که در جریان آن رئیس جمهور آمریکا تبدیل به یک زامبی شد. هلنا هارپر دیگر مامور مخصوص دولتی که در آنجا بود تحت خطر قرار گرفت و لیان مجبور به کشتن رئیس جمهور شد. هلنا خود را مقصر میدانست ولی این لیان بود که برای نجات او، رئیس جمهور زامبی شده را کشت. گزارش این واقعه به اینگرید هانیگن رسید. هانیگن که در ابتدا از این حمله بیولوژیکی متعجب شده بود، با شنیدن خبر مرگ رئیس جمهور نیز شوکهتر شد. هلنا هنوز خود را مقصر میدانست و در حقیقت موضوعی را از لیان مخفی میکرد. او تنها از لیان میخواست که به دنبال او برود. این دو به زودی یکی از بازماندگان در دانشگاه را یافتند. او یک مرد میانسال بود که به دنبال دختر خود میگشت. دخترش دانشجوی همان دانشگاه بوده و به گفته او هنوز زنده بود. جستجوها برای پیدا کردن او به نتیجه رسید اما این دختر به ویروس مبتلا شده بود و در نهایت نیز باعث مرگ پدرش و حمله به لیان و هلنا شد. پس از کشتن این زامبی، لیان و هلنا از دانشگاه فرار کردند، آنها قصد خروج از شهر را داشتند اما زامبیهای زیادی در آن محوطه وجود داشتند. این زامبیها بسیار هوشمند بودند. آنها برخلاف زامبیهای شهر راکون که با ویروس تی آلوده شده بودند، توانایی پرش، دویدن، ضربه زدن و ... را داشتند.
هانیگن مجددا روی خط آمد و از لیان و هلنا خواست تا به صحبتهای درک سی. سیمنز، مشاور امنیت ملی آمریکا گوش دهند. این فرد هلنا و لیان را در ماجرای قتل رئیس جمهور مقصر دانست ولی هلنا او را دروغگو خطاب کرد. هلنا همچنان خود را مقصر میدانست و از طرفی قصد داشت تا موضوع مهمی را به لیان بگوید. بنابراین لیان و هلنا به سمت مقصدی که تنها هلنا از آن اطلاع داشت حرکت کردند. این مکانن صومعهای بود که یک راه مخفی و زیرزمینی داشت. هلنا دنبال دختری به نام «دبرا» میگشت که در ادامه مشخص میشود خواهر او بوده است. هلنا برای لیان تعریف کرد که مدتی پیش خودش و خواهرش توسط سیمنز، مشاور امنیت ملی آمریکا تهدید شدهاند. سیمنز از هلنا خواست تا در زمان وقوع حملات پست خود را برای محافظت از رئیس جمهور ترک کند، در غیر این صورت خواهرش کشته خواهد شد. هلنا از این جهت خود را مقصر میدانست و تنها فکری که در ذهن داشت نجات خواهرش بود. در داخل این صومعه، پس از جستجوی فراوان، این دو دبرا را پیدا کردند. دبرا که درمانده به نظر میرسید پیش از این که دستش را به سمت خواهرش دراز کند، ناگهان در پیلهای محبوس شد. این پیله پس از مدت کوتاهی ترک برداشت و خواهر هلنا که حالا به شکل یک هیولا درآمده بود به آنها حمله کرد. «ایدا وانگ» نیز که ظاهرا همچون گذشته ماموریتش در تداخل با ماموریت لیان قرار گرفته بود، این دو را در نابود کردن دبرا همراهی کرد و پس از نابودی این هیولا این دو را ترک کرد.
لیان و هلنا پس از مخاطرات فراوان و عبور از موانعی مانند زامبیها و هیولاها، سرانجام خود را به محوطهای امنتر رساندند. آنها از دور شاهد حمله هوایی به شهر مملو از ویروس تال اواک بودند که در این زمان، باری دیگر هانیگن با آنها تماس گرفت و به اطلاع آنها رساند که درک سی. سیمنز اندکی پس از صحبت با لیان و هلنا به چین رفته است. بنابراین لیان و هلنا تصمیم گرفتند تا به چین بروند.
پرواز به سمت چین برای هلنا و لیان به نظر راحت بود اما وقتی هواپیما در آسمان شهر لانشیانگ بود، یک هیولای وحشی در هواپیما ظاهر شد که با ترشح سمی بنفش رنگ، قربانیان خود را بلافاصله به زامبی تبدیل میکرد. این هیولا پس از یک مبارزه نفسگیر از قسمت بارگیری هواپیما بیرون انداخته شد اما بازگشت لیان و هلنا به داخل کابین ساده نبود. خلبانها و مسافران حالا به دلیل سم هیولا به زامبی تبدیل شده بودند. لیان و هلنا با زحمت فراوان هواپیمای مسافربری را روی ساختمانهای شهر فرود آوردند و پیش از انفجار از آن فرار کردند.
جستجوی آنها برای پیداکردن سیمنز، با کمک هانیگن همراه بود. او مختصات و اطلاعات لازم را برای این دو میفرستاد ولی کسی که باعث شد تا این دو به موقعیت سیمنز پی ببرند شری برکین بود. شری پس از وقایع شهر راکون به استخدام دولت درآمده بود و به عنوان مامور، ماموریت داشت تا جیک مولر را به سلامت به دولت تحویل دهد. شری، مافوق خود را سیمنز معرفی کرد. او در ابتدا مطلع نبود که مافوقش یک خائن است و از جیک برای مقاصد شخصیاش قصد استفاده دارد. جیک در واقع پسر آلبرت وسکر بود و خون او برای تهیه واکسنی برای ویروس سی مناسب تشخیص داده شده بود. لیان از شری خواست تا محل دقیق سیمنز را به آنها بگوید که شری سرانجام این کار را کرد. لیان و شری پس از آن به سمت ساختمان گفته شده حرکت کردند اما لیان در این بین مجددا با «ایدا» برخورد کرد و او را تعقیب کرد. لیان و هلنا به دنبال ایدا رفتند و او برخلاف انتظار از آنها فرار میکرد و همین کنجکاوی لیان را بیشتر میکرد. در جریان این تعقیب و گریز، ایدا در نهایت به دام افتاد. او تحت محاصره لیان و هلنا از یک طرف و از طریف دیگر تحت محاصره کریس و پیرس نیوانس قرار گرفت. کریس که قصد کشتن ایدا را داشت، مورد حمله لیان قرار گرفت و پس از اندکی درگیری، این دو یکدیگر را شناختند. لیان از کریس خواست تا او را نکشد چون او نقش یک شاهد را دارد اما کریس از این توجیه متعجب شد و گفت که او یک شاهد نیست بلکه تمام این حملات بیولوژیکی و ماجراهای بعد از آن توسط او انجام شده است. کریس به لیان اعلام کرد که به خاطر او سربازانش را به شکلی تراژیک از دست داده است. با وجود این لیان به کریس گفت که عامل اصلی همه این مشکلات ایدا نیست بلکه سیمنز است. در هنگام توضیح دادن لیان ناگهان ایدا با یک بمب نورزا از مهلکه گریخت. کریس به دنبال ایدا رفت و لیان نیز از او خواست تا او را نکشد. خود لیان و هلنا نیز به سمت ساختمان موقعیت سیمنز حرکت کردند.
رسیدن لیان و هلنا به این ساختمان همزمان شد با رسیدن شری بیرکین و جیک مولر. شری از سیمنز در مورد این خیانت پرسید و سیمنز در جواب گفت ما برای قتل رئیس جمهور، مجرم را در اختیار داریم که همان هلنا است. سپس به افرادش دستور داد تا به آنها شلیک کنند. این چهار نفر به سرعت پناه گرفتند، شری که به خیانت سیمنز پی برده بود، مدارک و اسناد مرتبط با جیک مولر را که قرار بود به سیمنز بدهد، به لیان داد. پس از یک بحث کوتاه قرار شد تا لیان و هلنا به مهاجمین تیراندازی کنند تا شری و جیک بتوانند فرار کنند. همین کار هم انجام شد ولی جیک و شری در حال فرار دستگیر شدند. در این بین افراد ناشناس دیگری به سیمنز حمله کردند و یک واکسن حاوی نوع خاصی از ویروس سی را به او تزریق کردند. لیان و هلنا او را تا یک قطار تعقیب کردند و مجبور به مبارزه با او شدند. سیمنز که به یک هیولای بسیار قدرتمند تبدیل شده بود مانع بزرگی در برابر لیان و هلنا بود، اما آنها با هر زحمتی که بود او را شکست دادند و خودشان از روی قطار به داخل یک رودخانه پریدند. درحالی که تصور میشد همه مشکلات حل شده است، لیان و هلنا تازه وارد عمق مشکلات شدند. زمانی که لیان با کریس در مورد نجات جیک صحبت کرد، کریس نیز به لیان گفت که ایدا وانگ کشته شده است. او از آن دو خواست تا آن شهر را به سرعت ترک کنند چرا که به زودی یک موشک حاوی ویروس سی به شهر میرسید و با انفجار بزرگی این ویروس در تمام شهر پخش میشد. مردم هر چقدر هم فرار میکردند باز تحت تاثیر گاز قرار میگرفتند چون میزان غلظت گاز در اثر انفجار بالا بود.
لیان و هلنا سوار یک خودروی زرهی شدند تا از تاثیر گاز مصون بمانند. ادامه مسیر برای فرار باعث شد تا این دو متوجه شوند که سیمنز هنوز زنده است. او این توانایی را داشت که جهش فیزیکی خود را کنترل کند. بنابراین در چند مرحله و در اشکال مختلفی مانند دایناسور، عقرب، مگس غول پیکر و... تبدیل میشد. لیان و هلنا در نهایت با کمکی از طرف ایدا وانگ موفق شدند تا سرانجام این هیولا را نابود کنند. لیان از زنده بودن ایدا خوشحال شد اما به سراغ او نرفت و هلنا را همراهی کرد. آن دو سوار هلیکوپتری شدند که ایدا برای آنها فراهم کرده بود. با مدارکی که در این هواپیما موجود بود، آن دو میتوانستند بیگناهی خود را اثبات کنند.